امیر زمانیفر
هرچه به دنبال عنوان برای این پست گشتم، عنوانی بهتر از نام خود امیر نیافتم. شاید این نوشته خیلی طولانی باشد، اما ارزش خواندن دارد. به یاد دوست خوب و به یاد ماندنیام، امیر زمانیفر که من او را نه با نام رادیو فردا و نه سبزها که با دوستی و نوع خاص اخلاق و سخنگفتناش به یاد دارم.
♣
اولین دیدارمان را به یاد ندارم. ولی دوستیمان از دانشگاه شروع شده بود. هر دو رشتۀ مترجمی زبان انگلیسی میخواندیم و ورودی ۷۸ بودیم که البته همیشه در فرمهای دانشگاهی باید متذکر میشدیم که «دورهای» هستیم نه پارهوقت.
قد کوتاهی داشت. با موهای تُنُک ولی مشکی که همیشه ژلخورده و تمیز بود. دو-سه روز یکبار صورتش را اصلاح میکرد. پوستی تقریباً تیره داشت. دماغش هم مانند خیلیهای دیگر در رشت خیلی فرم جالبی نداشت. ساده لباس میپوشید. همیشه یک شلوار جین، با یک پیراهن و شاید جلیقه یا پولیور معمولی و شیک، با یک کاپشن ساده که شاید تا آخرین سال دانشگاه هم تغییری نکرده بود.
بسیار مبادی آداب بود. از اقشار مختلف دوست و رفیق داشت چون به خوبی میدانست که با چهکسی چگونه سخن بگوید. زود دلگیر میشد و در طول هشت سال آشناییمان سه بار شاهد قهر و گاه آشتی او با کسانی بودم که من هم آنان را میشناختم. زودرنج بود. قاطعانه سخن میگفت و در مسائل مختلف نظر داشت. اگر در موردی چیزی نمیدانست، میگفت که چیز بیشتری نمیداند. اهل منطق بود و استدلال را میپذیرفت. برای عمدۀ کارهایش استدلال محکمی داشت. مهمتر از همه، از بچگی دوست داشت گویندۀ رادیو باشد.
گو اینکه زبان انگلیسی خوانده بود و ترجمه، مکالمه و تدریساش بسیار خوب بود اما عشق گویندگی سرتاپای وجودش را فرا گرفته بود. پس از بازگشتن از خدمت سربازی در سال ۸۴، بهرغم اینکه مشغول تدریس در آموزشگاههای زبان بود اما همچنان عشقاش را دنبال میکرد.
بچه که بود به بخش فارسی رادیو فرانسه گوش میداد. این را خودش برایم گفته بود. از روی شماره تلفنی که مجری برنامه برای تماس میداد بارها از تلفن خانه به فرانسه زنگ زده و با رادیو صحبت کرده بود. فیش تلفن که رسید تق قضیه درآمده بود و مادرش او را مجبور کرده بود تا از پول عیدیهایش پول تلفن خارج از کشور را بپردازد.
تقریباً تمام مجریهای رادیو و تلویزیون ایران را به خوبی میشناخت. میگفت عاشق صداهای زیباست. هر ساله نوروز را با صدای فریدون فرحاندوز مجری تلوزیون ایران که پس از انقلاب به صدای امریکا رفته بود، تحویل میکرد. عاشق صدا و خود فریدون فرحاندوز بود. سبک گویندگیاش به سبک فرحاندوز میمانست و تنها صدایش با او تفاوت داشت. پس از آشنایی نزدیک با فرحاندوز در سال ۸۴ فرحاندوز خودش به امیر گفته بود که تنها کسی است که مانند او اجرا میکند. امیر و ماندانا زندیان-یکی دیگر از دوستداران فرحاندوز- پدر صدایش میکردند.
چند باری به تیپ هم زده بودیم که عمدتاً در مسائل سیاسی بود. به یاد دارم یکی از دفعاتی که به تهران آمده بود و با هم قصد بازگشت به رشت را داشتیم، در اتوبوس سه بار با هم جر و بحث کردیم. اما به هم علاقۀ فراوانی داشتیم و در زندگیمان چیزی نبود که از هم پنهان کنیم و در یک کلام با هم دوست بودیم.
شب یلدای سال ۸۱ که آخرین شب یلدای ما در دانشگاه بود، طبق معمول هر سال جشن مختصری با حضور استادان و دانشجویان برگزار میشد. قرار بود آن سال مجری برنامه امیر باشد. اما علی که خیلی هل بود و فقط میخواست خودش را معروف کند، نگذاشته بود که او اجرا کند. آن روز، متفاوت از همیشه کت و شلوار مشکی مطهری با پیراهنی سفید و دکمه سرآستین به تن داشت. بارها دیده بودم که چگونه آن پیراهن را در جای مخصوصی نگهمیدارد. به قول یکی از استادان در آن شب خیلی خوشتیپ شده بود و حقیقتاً هم اینچنین بود. شاید آن شب اولین باری بود که من عشق حقیقی امیر را به اجرا فهمیده بودم. او که در جای خودش، جایی نزدیک به من نشسته بود، همهاش خودخوری میکرد و با هربار اشتباه علی -که کم هم نبود- آهی از نهادش برمیخواست.
♣
اینهایی که در بالا خواندید را حدود ۲ سال پیش نوشته بودم. میخواستم داستانی بنویسم در باره خودم و امیر . ماجراهایی که میان ما گذشت. هر بار که حوصله میکردم چیزی مینوشتم که نتیجهاش همانی بود که خواندید. پس از شنیدن خبر رفتن امیر هم چیزی به آن نیفزودم. تنها چند باری آن را خواندم و داغ دل تازه کردم. افزودنیها را در زیر مینویسم.
نوشتن اینها برایم بسیار سخت است چون هر واژهای از این واژگان و هر جملهای از این نوشته مرا به فکر فرو می برد و به یاد امیر میاندازد. نوع حرف زدناش، خندیدن و …
بسیاری از آنهایی که امیر را میشناسند، چیز زیادی از گذشته امیر نمیدانند. یا شاید هر چه بدانند همان چیزی باشد که امیر برایشان گفته بود.
سال ۸۱ بود که امیر کامپیوتر خرید. از زمان اینترنتی شدن بود که امیر روابط زیادی برقرار کرد و بالاخره عازم فرنگ شد.
آخرین باری که ما باید همدیگر را در رشت میدیدیم، حدودا شب یلدای سال ۱۳۸۶ بود. میدانستم که فعلا به این زودیها دیگر نمیتوانم امیر را ببینم. آن شب برایم خیلی به یاد ماندنی بود. در پارک شهر رشت همدیگر را دیدیم. از هر دری سخن گفتیم. کلی هم عکس گرفتیم. موسیقیهای رشتی قدیمی را که در موبایلام داشتم، در حالی که یک گوشی در گوش من و دیگری در گوش او بود با هم گوش میکردیم. چیزهایی که امیر تا آن زمان نشنیده بود. بعدش هم رفته بودیم کافیشاپ سیلور، طبقه دوم. امیر همیشه بستنی میخورد. زمستان و تابستان نداشت. آن شب هم بستنی خورد. عکساش هم هست. هفته پیش که به سیلور رفته بودم به آن جایی که با امیر نشسته بودم نگریستم و به یاد آن شب گریستم.
خیلی از کسانی که این نوشته را در این وبلاگ میخوانند ممکن است شگفتزده شوند. از اینکه چهطور امیر زمانیفر ممکن است با شخصی مثل من دوست بوده باشد. اما حقیقت دارد. همه دوستان ما هم به این موضوع اذعان دارند. پس از مرگ امیر که ایمیلهایش را بررسی میکردم، به ایمیلی رسیدم که به این موضوع در آن اشاره شده بود. اسفند سال ۸۳ بود. امیر وبلاگی گشوده بود و آدرساش را برایم فرستاده بود. من هم زمانی که آن را دیدم، نوشته ای برایش فرستادم به صورت رسمی و امضا کردم. او هم بلافاصله پاسخ داد. در آنجا او به همین موضوع اشاره کرده بود که من را فردی قشری و متعصب نمیداند.
پس از درگذشتاش به رشت رفتم تا خانوادهاش را ببینم. از همان یلدای ۱۳۸۵ دیگر به خانه و آن کوچه پسکوچهها نرفته بودم. میدانید چرا؟ چون نمیتوانستم. من با امیر آنقدر خاطره خوب از خانه و اتاق و کوچهاش داشتم که پس از رفتن امیر از ایران هیچگاه حتا از آنجا رد نشدم. پیشتر هرگاه که به رشت میرفتم، قرار میگذاشتیم که همدیگر را ببنیم. من به امیر میگفتم، میآیم خانه، بعد از آنجا با هم بیرون میرویم. میرفتم اتاقاش، مینشستیم و به یاد دوران دانشجویی گپ میزدیم و کتابها و مجلههایی که همیشه روی زمین ولو بود را برانداز میکردیم و امیر آخرین عکسها و خبرها و موسیقیها را هم روی سیدی به من میداد. معمولا دم غروب بود. همانجا نماز میخواندم و بعدش با هم راه میافتادیم بیرون.
هر بار که به تهران میآمد، کار خاصی داشت. چند باری برای کار آمده بود. یکبار یکی از دوستاناش به او گفته بود کاری خوب برایش سراغ دارد که ماهی ۶۰۰-۷۰۰ هزار تومن حقوق دارد. همیشه برای آمدن به تهران، شب حرکت میکرد تا صبح تهران باشد. بعدش هم میآمد شرکتی که من در آن کار میکردم. صبحانهای با هم میخوردیم و بعد آدرسها و مسیر ماشینها را به او میدادم تا به کارش برسد و برای ظهر یا بعدازظهر یا شب هم قرار میگذاشتیم. آن روز با امید فراوانی آمده بود. وقتی برگشت، خیلی پکر بود. پرسیدم چه شده، گفت که گلدکوئست و از این حرفهاست.
همیشه که به تهران میآمد دو کار ثابت داشت. یکی سر زدن به مادر فریدون فرحاندوز بود و دیگری سر زدن به پوران فرخ زاد. تنهایی پیش پوران میرفت و معمولا هم برای نهار. اما خانه مادر فریدون را با هم میرفتیم. عکسهایش هست. مادر فریدون خیلی پیر بود. امیر را هم خیلی دوست داشت. تا اینکه سال ۸۶، پیش از این که امیر از ایران برود فوت کرد.
یکی-دو باری هم آمده بود تا در صدا و سیما آزمون بدهد. یک بار با رادیو جوان هماهنگ کرده بودم و یک باری هم خودش با شبکه خبر. رادیو جوان را با هم رفتیم داخل سازمان. از آزمونش خیلی راضی بود اما هیچ خبری از آنها نشد. اما برای شبکه خبر، تا تهران آمد ولی با تماس با یکی از مجریان خبر، از رفتن به آزمون منصرف شد.
همان زمان دانشجوییمان در رشت، یک بار هم او را به صدا و سیمای رشت برده بودم برای مصاحبه. آزمون هم داده بود اما طبق معمول خبری نشده بود.
رفت و آمدهای امیر به تهران و رفتن من به رشت، وقت خوبی برای سخن گفتن بود. از هر دری سخن میگفتیم و اگر جایی مسالهای بود پیگیری میکردیم. یکی از ویژگیهای امیر که همیشه در ذهنام هست، و همین حالا هم دقیقا قیافهاش روبهرویم مجسم شده، زودرنجیهای او بود. خیلی زودرنج بود. و شاید همین حالا دلم بیشتر برای همین زودرنجی هایش و لحن کلامش تنگ شده باشد.
مسائل را خیلی پیچیده میدید. من و او مانند صدها هزار جوان در این مملکت زندگی میکردیم. او بارها به خانه ما آمده بود و زندگی ساده ما را دیده بود. چه شبها که کلی تا صبح حرف زدیم. اما امیر اصلا متنفر بود از شرایط. تاب ماندن در ایران را نداشت. البته نه اینکه عشق خارج باشد. همانطور که اشاره کردم، بارها سعی کرد کار مورد علاقهاش را پی بگیرد اما نمیشد. گویندگی همه زندگیاش بود اما موقعیتی در ایران برایش فراهم نمیشد. مدتی چند کتاب برای کتاب گویا در لوسآنجلس خوانده بود که من هنوز برخی تکهها را به یاد امیر گوش میکنم. همه زیر و بم شخصیت او در همان داستانهایی که خوانده هویداست و مرا به یاد سخن گفتن با او میاندازد.
روزی که امیر زنگ زد و ماجرا را گفت که قرار است به رادیو فردا برود، هم خوشحال شدم، هم ناراحت. خوشحال از آنکه بالاخره به آرزویش میرسید. البته من در همان نامهای که به او نوشته بودم در پایان این جمله را نوشتم، چیزی که از آن پس همیشه به او یادآور میشدم:
«شاید صراحت لهجه من در این نامه بیش از حد انتظارت بوده باشد، اما بگذار با یکی دیگر از این حرفها نامهام را به پایان ببرم. مطمئنم که تا رسیدن به آرزوهایت فاصله زیادی نمانده. به امید رسیدن به آروزهایت.»
و ناراحت بودم از این که نمیتوانستم از آن پس امیر را در رشت ببینم. میدانستم که با رفتن او به رادیو فردا محدودیتهای زیادی برایم جهت ارتباط با او فراهم خواهد آمد اما چارهای نبود. ولی همیشه فکر میکردم روزی در آینده او را خواهم دید و حتا آخرین باری که همدیگر را دیدیم همین را به او گفتم. اما نشد.
امیر رفت و فرصت دیدن دوباره و شنیدن صدایش را از من گرفت. این است که در تنهاییام امیر حاضر است. ناماش را صدا میزنم و با او سخن میگویم. عکسهایمان را نگاه میکنم و نوشتههایش را میخوانم تا شاید تسلی خاطری برایم باشد.
سلام.منم از شاگردای آقای زمانی فر بودم.خیلی شیطون بودمو خیلی اذیتش کردم امیدوارم منو ببخشه..اما اون خیلی منو دوست داشت.خب ایشون همه ی شاگرداشونو دوست داشتن اما با من خیلی خیلی جور بودن.از شنیدن خبر اون حادثه خیلی ناراحت شدم خیلی.همیشه بهم میگفت انقد دنبال سوالات سخت وپیچیده نرو.آخه من همیشه لغات عجیب غریب میپرسیدم ازش.خیلی دلم میگیره وقتی گذشته رو یاد میارم.امیدوارم منو ببخشه شاگرد شیطونی بودم.
سلام منم از شاگردای اقای زمانی فر بودم! واقعا تاب موندن تو ایرانو نداشت!!
شکلات خیلی دوس داشت…یادمه فیلم چارلی و کارخونه شکلات سازیو اولین بار تو کلاسش دیدم و هنوزم که هنوزه هروقت که این
فیلمو میبینم برام تازگی داره…
یاد خاطراتش افتادم یاد روزی که من خیلی ناراحت بودم و جلسه بعد قبل از اینکه بیام از بچه ها دلیل ناراحتیمو پرسیده بود!
خیلی مهربون بود …..تازه میخواستم ایمیلشو از بچه ها بگیرم و یه خبری ازش داشته باشم که یه روز صبح
بچه ها تو مدرسه گفتن……….
کاش همه چی یه خواب باشه!!!
در دنیا جایی هست که جز تو هیچ کس نمی تواند آن را پر کند و کاری هست که جز تو هیچ کس قادر به انجام دادنش نیست. امیرم رفتنت رو باور ندارم. چون ما موقعیت های سخت زیلدی در زندگی پیش رو داریم و تو هرگز دوست نداشتی و نداری که دوستانت رو در شرایط سخت تنها بذاری. مثه همیشه بازم میگم: مراقب امیر ما باش.
در دوران دانشجویی، در مقابل ساختمان دانشگاه آزاد رشت – شعبه ی پل تالشان بود که امیر گفت: “می دونی وقتی نصرت رحمانی فوت کرد شاملو بالای سرش که رسید چی گفت؟ گفتم: نمی دونم. امیر به گونه ای که این جمله ی شاملو را تحسین کند از او این چنین نقل کرد: “نصرت سکوتت را دوست نمی دارم.”
امیر زمانی فر، دوست ۱۰ ساله من، درود بر تو. درود یزدان ورجاوند بر تو. درود تمام آنانی که با رفتنت خلأ جاویدان بر آنان به میراث نهادی بر تو باد. اشکهای به پهنای صورت را که برایت جاری می گردند ناظری. شاهد خلوتمان هستی، پس خوب می دانی که از چه می گویم. صدایت جاودان در گوشم طنین می فکند آن زمان را که با یارانت و عزیزانت با گفتن “می دونم، می دونم” باب همدردی را می گشودی.
امیر، آقا امیر، امیر جان، استاد، برادر، دوست، رفیق؛
معمای پر کشیدنت را تنها و تنها یک حواب می تواند برایم پاسخگو باشد و آن این بیت شعر است:
هر گل که بیشتر می دهد به این چمن صفا گلچین روزگار امانش نمی دهد
سه شنبه ۷ مهرماه سال ۱۳۸۸ ساعت ۱۰:۵۷ دقیقه را هرگز قادر نخواهم بود به ورطه فراموشی بسپارم. تلفن سیار به صدا در می آید، از درون صفحه ی نمایشگر می بینم “امیر. خانه ۱″. این بدان معنا بود که از منزل پدری امیر کسی با من تماس گرفته. جواب دادم. صدای سحر بود، اما توأم با غم دنیا. گفتم سحر بابا طوریش شده، مامان؟ که یک دفعه گفت: “امیر تموم کرد”. ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تصادف کرد. بعدش هم پرسید: شما کی می آیید؟ گفتم سعی م یکنم همین یکی دو روزه مرخصی بگیرم و بیام که هرگز اجازه اش را بمن ندادند. سحر که من او را در نامه هایم خواهر کوچولو می خوانم از من خواست تا به دوستها و آشنایان مشترک من و امیر اطلاع دهم. کارهای تمامی ناپذیر شرکت تقریباً اجازه هرگونه تفکر را از من گرفته بود. کمی این پا و آن پا کردم و دیدم نمی توانم در دفتر کارم بمانم. به سمت درب خروجی ساختمان رفتم. باید دردم را به کسی می گفتم. به کسی که از همه محکمتر باشد. کسی که تجربه مرگ عزیزان را داشته باشد. ذهنم سریع معطوف پدرم شد. با منزل پدرتماس گرفتم. خودش بود، مردی که همیشه ما را از نصیحت بی بهره نمی گذاشت. معلمی بازنشسته که اینک ۱۶ سال است در عرصه بیمه فعالیت می کند. نستوه ناپذیر و شکیبا. همیشه خبر فوت عزیزی را اگر فرار باشد به مادرم انتقال دهد به خاطر ناراحتی فلبی وی، می گوید خانم ظاهراً فلانی سرما خورده، یا دستش شکسته و تا به مزار یا منزل آن مرحوم برسند کم کم شک مادرم به یقین تبدیل می شود. بهر طریق با پدرم تماس گرفتم. مثل همیشه حال و احوال پرسی کرد و من زود رفتم سر اصل مطلب. گفتم پدرجون خبر بدی دارم، اتفاق بدی افتاده. امیر، امیر زمانی فر به رحمت خدا رفته.
هیچ وقت صدای عکس العمل پدرم تا لحظه مرگ از گوشم خارح نمی شود. فریاد زد: “شوخی می کنی، شوخی می کنی.” چند لظه سکوت و باز فریاد:”چی… چی… چی…؟.” اینها فریاد به معنای وافعی بود. پدرش، مادرش و یا دوستانش نتوانسته بودند چنین دردی در وجود پدرم ایجاد نمایند که امیر توانست. در آن لحظه سعی می کردم او را آرام کنم، می گفت” آخ آخ، چرا؟ برای چی این بچه های، این بچه های نازنین از این کشور میرن؟؟؟ همینجا باشن، پول کمتر، کار نیست که نیست، ولی پیش پدر و مادر خودشون هستن لااقل.”
بمن تسلیت گفت و گفتم پدرجون: “اون طوری گریه می کنی، فخری (نام مادرم است) می ترسه و هل می کنه”. گفت:” نه، نه، خونه نیست.”
که بعد قهمیدم با وجود تمام شناختی که از پدر داشته ام یا او را نشناحته ام یا علاقه او به امیر را. بلافاصله بعد از تماس من با مادرم تماس گرفته بود و بدون در نظر گرفتن بیماری قلبی وی و همچنین رعایت اصولی که در هنگام انتقال این گونه خبرها به آنها معتقد بود، همراه با گریه ای همراه با غم عالم می گفت: “شروین، و باز همان گریه، شروین و باز همان گریه وحشتناک که گویی منجر شد که به غش نمودن مادرم در خیابان و بعد از اینکه مردن به او کمک کردند باز همان داستان ادامه یافت تا اینکه ادامه جمله اسمی از امیر بود و بقیه ماجرا …”
فخری که امیر همیشه او را “خانم انصاری” حطاب می کرد می گوید در این ۳۷ سال زندگی مشترک با پدرت هرگز ندیدم برای مرگ کسی این طوری گریه کند.
و اما خود من که نمی دانستم چه باید بکنم. سعی می کردم خودم را عادی جلوه دهم ولی شکست خورده بودم و هر که از راه می رسید می پرسید :”آقای انصاری حالتون خوبه؟.” ساعت کم کم ۱۲ ضطه شد و باید به کمپ می رفتیم. دوستم هادی که همشهری من نیز هست گفت: ” آقای انصاری شما تشریف نمی یارید”، به سردی گفتم نه. چند لحظه بعد به او زنگ زدم و گفتم”هادی جان رفتید؟” ، گفت” نه نه، تشریف بیاورید”. داحل ماشین از عذر خواهی کردم و جریان را برایش گفتم. به کمپ رسیدیم، هادی به سوی رستوران رفت و من که حالت تهوع به اتاقم. زنگ زدم به همسرم مینو. امیر و مینو نیز با یکدیگر دوستان خوبی بودند. یک وقتهایی مینو زیر اب مرا پیش امیر می زد و امیر هم شروع می کرد به نصیحت، من هم می کفتم داداش تا زن نگرفتی، خواهشاً اظهار نظر نکن. بگذریم، به مینو که کارمند بانک است زنگ زدم و پرسیدم” خانمم، حسابهات رو بستی؟ که گفت نه ولی دیگه داره تموم میشه. ۱۰ دقیقه بعد دوباره بهش زنگ زدم و نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. دیگه نمی تونستم. با صدای لرزان لرزان گفتم: “مینو، امیر من مُرد”. صداهایی که از خودم می شنیدم رو باور نمی کردم. چند ساعت خودم رو نگه داشته بودم و حالا بغضم اساسی ترکیده بود. مینو سعی داشت تا مرا آرام کند. گفته بود شهریار جان این برای همه ماست، چرا اینطوری می کن یبا خودت، با بغض می گفت گریه نکن دیگه. جلوی مشتری های بانک او هم بغضش ترکید و زد زیر گریه. می شنیدم که همکاران و مشتری ها می گففتن: “خانم احوان چی شده؟ چی شده آخر”
مینو کمی به خودش که مسلط شد گفت:”شهریار این برای همه ما پیش میاد.” با گریه توأم با نعره ای مردانه گفتم” اگر من مرده بودم اینقدر تعجب نمی کردم. چرا امیر؟؟؟”
امیر جان، دیروز ساعت ۲ بعد از ظهر بود که مینو به آرزویش رسید. همیشه می گفت آرزو می کنم که گریه ی تو بی احساس رو ببینم، که آخرش هم دید. ولی نپرسید چرا، چون حوب می دانست. امیرم رفته.
آخرین باری که با هم از طریق تلفن صحبت کردیم به یاد داری. ۲ هفته پیش از سفرت. جمعه بود. من رو از خواب بیدار کرده بودی. تو کمپ حواب بودم. گفتی:” منو می شناسی؟” “گفتم: اختیار دارید تازه داماد. (تازه داماد رو به دلایلی در دوران دانشجویی برایش انتخاب کرده بودم). گفتی مهرزاد هم اینجاست. خیلی خوشحال شدم که الان حتما دلیلش را خوب می دانی. با هم بودنتان خبر خوشی بود. چقدر خندیدیم. آخرش هم ازتان خواستم روی پل چارلز با یکدیگر عکس بگیرید و برایم بفرستید که مجال دست نداد. گفته بودم آرزوم اینه که یه بار دیگه با هم بشینیم و از خاطره هامون بگیم و از خنده مثل همیشه روده بر بشیم. گفتی:” چرا اونطوری میگی عزیزم، دعوتنامه می دیم، با مینو جون میاین انجا رو ببینید”.
۲۳ دقیقه آخرین مکالمه ما بود.
امیر جان، بغض نبودت خفه کننده تر از همه چیز است. من بدبحت شدم. خلأیی در زندگیم ایجاد کردی که هیچ چیز جایش را نمی گیرد. سرگردان شدم. یک ماه پیش وقتی به شرکت جدید رفتم و حقوقم قابل قبول شد با حسرت پیش حودم فکر کردم که ای کاش بچه ها اینجا بودند و برایشان همینجا کاری دست و پا می کردیم. همه دور هم، توی ایران خودمون.
غذیر درست نوشته که تو عاشق گویندگی بودی و اینجا فضای کاری محدود موجب جدایی تو از موطنت شد. نمی دانم زمان مرگ من کی است و چگونه، ولی دلم خوش است که رفیقم در بهشت برین در انتظارم است و آنجا پارتی دارم! اگر بودی حتماً می گفتی” نو که جهنم شی پسر جان، من تَرَ شِنَسم، تی پِرَ شنسم.”
به درخواست سحرم، یکی یکی دوستان و دوستدارانت را پیدا کردم و شدم قاصدک شوم. به اشکان بابک، استاد راوند، غدیر نبی زاده، بهروز دوستی که رفاقت تو با او به ۲۰ سالگی اش رسیده، سعیده شخاعی، مریم خواهر مینو که با همسر و فرزندانش در همسایگیتان هستند، و … .
از حامد قادری شنیدم که گفت: “مهرزاد در یکی از صفحات یو تیوب کامنتی گذاشته که می گوید: تنها شدم، رزا رفت، امیر مرا تنها گذاشت و مهین هم که خوابیده است، من ماندم و این شهر غریب و یک گیلاس مشروب.”
امیر عزیزم غم دوری از شما من را ذره ذره نابود کرد. پس از رفتنت از ایران برای اولین باری که برای دیدن خانواده ات به دیدنشان رفتیم، مادرت بمن گفت: آحه پسر مگه تو دوستش نبودی و بعد با حسرتی حاص گفت ای کاش نمی ذاشتی که بره. ما هم از بیکاری در ایران و اینچنین مسائلی بعنوان دلیل استفاده کردیم و … .
همه ی دوستانت وقتی راجع به تو صحبت می شود علی رغم رنج و سوز فقدانت، ناخواسته به یاد خاطرات تو ومهرزاد از حنده ریسه می رویم. خودت هم می دانم که ناظر مایی و همچون همیشه حنده بر لبانت جاریست.
شوخی هایی نظیر: ” تقصیر نری که پسر جان، فَخَبِ شینی- نفهم نییی که، نفهمی- دواش خُب بو و هزاری دیگر.
به بچه ها میگم برای امیر خدا بیامرزدش معنایی ندارد چرا که او همواره آمرزیده خواهد بود.
تو رفتی و نرفتی معنا دارد، چرا که همیشه در قلب ما شاد و خندان جاویدان می خندی و همدرد دوستان و عزیزانی هستی که در دلشان حک گشته ای. و اما مهرزاد من، تسلیت صمیمانه مرا بپذیر. خوب می دانم که تو با امیر از همه ما نزدیک تر بوده ای. بعد از پدر، مادر و سحر خواهرش، تو بیشترین بار غم امیر را بدوش می کشی. مهرزاد جان، امیرم را ندیدم، حسرت دیدار تو که بوی ذره ذره خاطرات امیرم را داری در وجودم موج می زند. به امید دیدار، امید وارم خدا این نیروی عظیم را به تو ببخشاید تا نبود امیرت را کمی تاب بیاوری.
امیر رفت، ولی هماره با ماست. اینک تک تک ما خوب می دانیم که خانواده امیر خانواده ما و ناموس او ناموس ماست.
امیر جان آرام بخواب که ما بیادت بیداریم.
دوست داغدار تو، شروین (شهریار انصاری)
۲۳ مهرماه ۱۳۸۸
ساعت ۱۳:۲۵
بندر انزلی
غدیر جان سلام. چطوری مرد؟
از پست قشنگت ممنون.
اگه تونستی حتما از مراسم امیر هم عکس بگیر و بذار تو وبلاگ.ممنون
امین
دهلی نو
در تصادف رانندگی.
به همراه دو نفر دیگر بود که یکی از آنان هم فوت شد و دیگری در کماست.
Thanks for sharing. Amir was a very talented young man and you were fortunate to have spent time with him. I loved the expression that was in all his mails:
‘An idle mind is the devil’s workshop.’
And the devil’s name is Alzheimer’s!
I also loved the fact that he loved Iran with all its shortcomings. When I posted the pictures of my trip to Abadan and Khorramshar, Amir loved the fact that they did not look like Tehran and as he put it they were more “traditional”.
Part of me wishes he had found a job in Iran (he tried) but I guess one cannot escape his or her fate. I am profoundly affected by his sudden death and the guilt for not having returned his call is eating me up. Because of his sudden death, I am reevaluating my life and my relationships. I am sure somewhere in heaven, Amir is having a debate with someone like me about Shamloo because he was a big fan of the poet.
I have two pictures form his graduation and I cherish them, and laugh each time I look at them because his letter attached to the e-mail in 2005l indicates he was not responsible for the side effects of looking at the pictures for those with weak heart!
ای بابا عجب حرفی زدی!
این پسرکه اصلا بهش نمی خورد !
یه وقت علی حیدری هم نره!
موفق باشید.
راستی! یه وقت به ما سر نزنی ها !
معصیت داره.
همونطوری که گفتی می دونست با هرکسی چطور رفتار کنه. برای همین دوستای زیادی داشت.
تقریبا یک سال قبل از اینکه از ایران بره شخصیت قویتری پیدا کرده بود و زودرنجیش خیلی کمتر شده بود. یه ماجرایی براش پیش اومده بود که حالا دقیقا یادم نیست چی بود، اما میگفت بعد از اون ماجرا به این راحتی ها از دست کسی ناراحت نمیشه.
واقعا متاسفم..برای کسانی مثل من که فقط صدایشان را می شنیدند خیلی سخت بود …مطمئنم که برای شما بسیار سخت تر و تلخ تر بوده …از دست دادن دوست خیلی سخته …خیلی
salam man 2mah shagerde amir bodam va be andaze shoma na am be andaze khodam mishnakhtamesh.. hanoz margesh ro bavar nadaram ke baraye man namorde.
man ham 2 post barayash nevehste bodam az khaterateman va khodash…
rohash shad
کاش همه اش خواب بود…
سلام
من یکی از شاگردهای کلاس زبان امیر در لاهیجان هستم
از همون ترم اول با امیر دوست شدیم و هر چه می گذشت نزدیک تر. حتی یه بار کوهتوردی گروهی هم رفتیم که خیلی خوش گذشت.
واقعا از شنیدن خبر پریدن امیر ناراحت شدم.
تو این مدت که رفته بود رادیو فردا خیلی شاد به نظر می رسید از نوشته هاش تو فیس بوک معلوم بود
salam.mamnoonam k in email ro baram ferestadin.tosifatetun ziba bud va mano b khaterate gozashte bord.man yeki az shagerda va albate dustane aghaye zamine far hastam.migam hastam chon hanouz bavar nadaram k………
kheili mamnoon az neveshteye khoobetun.
mishe lotfan adrese e-mailetun ro be man bedin ?
dust daram chan taa soal azatun beporsam.
ممنون از اینکه خبرم کردی بیام و بخونم . من هم امیرو قبل از اینکه از ایران بره میشناختم . شوهرم دوست نزدیکش بود و به واسطه اون ما هم خیلی نزدیک بودیم .
هیچ حرفی ندارم بزنم جط اینکه بگم امیدوارم هر جا هست خوش باشه .
Ghadeere aziz,
thank you so much for expressing your feelings the way you did. I feel blessed to have known Amir (virtually) and really wish I had a chance to meet him in person. He’s a great soul……..